با استفاده از يا
می توانيد بين بخش های مختلف وبسايت جابه جا شويد
بسم الله
از لسان مبارک حضرت ارباب به سه ساله دردانه اش.
رنگ نیلی زده اند بر تو که زیبا باشی
و خدا خواسته هم صورت زهرا باشی
ماه پنهان شده امشب، که نباشد در چشم
آسمان باشد و ماه ش، که تو تنها باشی
و خدا خواسته از معجزه ی بارش اشک؛
با همه کوچکی ات، وسعت دریا باشی
خط به خط خوانده ام امشب به خدا در گوش ت؛
مصحف فاطمی ام را که تو معنا باشی
آمدی برگ گلم! تا وسط معرکه ها
کاشف الکرب من و حضرت سقا باشی
نه که این نام "یتیمی" به شما می ماند
تو از این تهمت بی پایه مبرا باشی
عاقبت می رسد آن لحظه ی رویایی...آه
قدر یک شب که شده؛ ام ابیها باشی
ناظران خرده از آن موی سپیدت گیرند
و تو سرگرم سخن با سر بابا باشی
تو چرا اینهمه دستت به کمر میگیری؟
زخم ها مانع آن است که سر پا باشی؟
گو به هر کس که ز قد خم تو می پرسد:
من خود فاطمه ام!... کاش که بینا باشی
دخترم! قبله سوم شده این شهر دمشق
مثل شش گوشه، تو باید که مطلا باشی
ح.م
بسم الله
من زاده ی دریایم، تو رحمت بارانی
من بی تو پر از هیچ م! حاشا که نمیدانی
در دفتر شب اما صد قصه ناگفته ست
من خاطره ها دارم با گریه ی پنهانی
دیروز که تا رفتن، تو بدرقه ام کردی
غم آمده بر قلبم امروز به مهمانی
مشکل بشود اینبار بند ت بزنم ای دل!
یکباره شکستی تو، این بار به آسانی
ح.م
بسم الله
همنام تو ام...
من کبوتر شده ام جلد همین بام تو ام
صید بیچاره منم، یکسره در دام توام
گوش نامحرم من، داغ دل زار سروش
دل پریشان شده از غربت پیغام تو ام
سر به زیرم به خدا، تشنه ی "ارفع رأسک"
"هل من..."ت را نشنیدم ولی همگام تو ام
گاهی این غیرت سلمانی "منا اهل..." م
دلخوشم کرده خیالی که ز اقوام تو ام
نام تو موجب سرزندگی هر غزلم
من مسیحا شده از عزت اسلام تو ام
به دو عالم به خدا فخر دگر نیست مرا
مادرت مرحمتی کرده که همنام تو ام
ح.م
بسم الله
شاعر میان شعر خودش بی پناه ماند
قلبش شکست بس که سرش بی کلاه ماند
در چشم خیس آینه رنگی نمانده بود
مویی سپید تر شد و رویی سیاه ماند
گفتی کنار گریه بخندم ولی چه سود
تاثیر خنده رفت ولی سوز آه ماند
پیدا نشد تکه ای از دل که گم شده؛
چون سوزنی که در ته انبار کاه ماند
حکم ابد برای نگاهش بریده اند؛
چشمی که بیقرار نگاری به راه ماند
یعقوب شعرهای مرا ملتفت کنید
یوسف ترین قصیده چرا قعر چاه ماند؟
یک شب نشد که سر بزند آسمان به ما
این عقده تا همیشه به احساس ماه ماند
شطرنج عشق تو ماتم نموده... میدانی؟
سرباز سرسپرده دلش پیش شاه ماند
حوای شعر، آدم این قصه ها که نیست
در حسرت دوباره یک اشتباه ماند
وقتی سزای خوردن گندم هبوط نیست
سیبی برای سر زدن یک گناه ماند
بیتی شبیه گندم و بیتی شبیه سیب
شاعر میان شعر خودش بی پناه ماند
ح.م
بسم الله
اشک خود را هر شب می برم تا دریا
درد دل ها دارد دل من با دریا
حس خوبی شاید مثل نقاشی هاست
پیش ساحل باشی، تک و تنها...دریا
طعم دوری ش اما در دلم حس می شد؛
اینهمه دلشوره؟...این منم یا دریا؟
من تو را میفهمم، در دلت طوفان است
تو مرا می فهمی کمی حتی دریا؟
بار آخر گفتم میروم اما...نه؛
تو فقط امشب را کن مدارا، دریا
نکند یادت نیست قول آن روزت را؟
مهربان تر باش ای یار زیبا! دریا
من امانت دادم جای پاهایش را؛
موجی اما برده ردّ پا را دریا!
عکس من افتاده در دلت اما حیف؛
عکس او را بردی تا کجاها دریا؟
زندگی را باید غرق در "او" فهمید
میزنم من آخر، دل به دریا، دریا
ح.م
بسم الله
دلِ مجنون شده ی راهی صحرایت را
کمکش کن که ببیند رخ لیلایت را
باد ، پیغمبری از سوی خداوند، آورد؛
حجت شرعی بی تابی موهایت را
جزر و مد دل من هم هوسی در سر داشت؛
باشد آخر که ببوسد اثر پایت را
آینه هستم و غم ها کدرم میخواهند
عاشقم گرمی بی سابقه ی "ها" یت را
آهویی رد شده از توطئه ی صیادم؛
تا که صیدی بشوم نیزه ی غم هایت را
گم شدم در هوس لذت فردا، امروز
بس که عاشق شده ام لحظه ی فردایت را
و دل عاشق شدنش معجزه ای می خواهد؛
من مسلمان شده ام، چشم مسیحایت را
من گره روی گره قلب خودم بافته ام؛
نخ به نخ رج زده ام چهره ی زیبایت را
قدّ احساس من این بود، پریدم اما؛
نرسیدم که ببینم قد رعنایت را
یوسف قلب منی، راه فرارت باز است
چاره کن این دم آخر تو زلیخایت را
و غزل چون گل سرخی ست که توفیقش شد
که به چالش بکشد سرخی لب هایت را
بسم الله
ناامید از همه اینجا به پناه امده است
شاعری کنج حرم تکیه به دیوار زده ست
نقش اشکش شده آن گنبد رویایی باز
حرفها را همه در قالب اشعار زده ست
شعرهایش همه از جنس ِ غریبی شده اند
حرفهایی که به تو هر شب و هر بار زده ست
آمده تا که ببخشی... که نگاهش بکنی
زخمهایی که به تو او کم و بسیار زده ست
تا بفهمد که در این واقعه ها حلاج است
او دلش را وسط معرکه بر دار زده ست
ح.م
بسم الله
از زبان حضرت امّ البنین(س)....
پدرت گفته که تو حامی دینی مادر!
من فدایت بشوم، بلا نبینی مادر!
تا که قنداقه ی تو دور سر عشق رسید؛
کاش از روی حسین لاله بچینی، مادر!
مادرِ او پسرم، حضرت زهراست ولی؛
تو فقط گل پسر ام ّ بنینی مادر!
پدر از واقعه ی کرب و بلایت می گفت
تو به انگشت ادب عین نگینی مادر!
تا امان نامه تو ،عشق اباعبدالله ست
تو گره خورده بر این حبل متینی، مادر!
تا رقیه به تو زل زد که عمو آب کجاست؟
نکند لشکریان را تو ببینی مادر
آن زمانی که حسین تکیه به شمشیرش زد
نکند دست تو بر دست ، نِشینی، مادر!
به خدا واهمه ی کرب و بلا میکشدم
وای از آن لحظه که تو نقش زمینی، مادر!
سعی کن ماه ِ بنی هاشمی ام وقتی که؛
مادرش فاطمه آمد بنشینی مادر!
یک نصیحت پسرم، آن دم آخر، بر نی؛
چشم خود را تو ببند..تا که نبینی، مادر!
ح.م
یا علی مددی.........
إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ حَنِیفًا