با استفاده از يا
می توانيد بين بخش های مختلف وبسايت جابه جا شويد
بسم رب الحسین(ع)
این همه راه آمدم حالا بیا با من بگو
آن عبای کهنه و انگشتر دست تو کو؟
.
.
.
روضه است
هر که خواست در ادامه مطلب بخواندش
بسم الله
گر به سوی تو بیایم حرمم را چه کنم؟
گر برِ خیمه بمانم صنمم را چه کنم؟
از غمت شوکه شدم، ساکتم و مبهوتم
مانده ام بعد دمم باز دمم را چه کنم؟
تو قسم خورده ای آب آور طفلان باشی
زیر لب باز نگو این قسمم را چه کنم!
کاش برخیزی و یک جمله بگویی به حسین!
پیش این بی صفتان قد خمم را چه کنم؟
آه...هر چند که با قوت شمشیر به پا استادم
لرزش پر تنش هر قدمم را چه کنم؟
بعد عمری که به دل خوانده ای ام جانِ اخا
دیر شد آمدنم، لطف کمم را چه کنم؟
تا به دستان علمگیر تو من بوسه زنم
ای علمدار بگو این علمم را چه کنم؟
بی تو دیگر دل زینب پر از دلشوره ست
کاشف الکرب بگو اوج غمم را چه کنم؟
بی تو پای همه تا قلب حرم وا شده است
چهره ی نیلی اهل حرمم را چه کنم؟
ح.م
بسم الله
روضه است
از لسان مبارک حضرت ارباب به علی اکبر(ع)
موقع رفتن میدان چه سریع پا شده ای
اذن دادم به تو تا غرق تمنا شده ای
حاصل عمر حسینی و خدا می داند؛
خون دل خورده ام آنقدر، که رعنا شده ای
آه...حالا که تمام جگرم بسته به توست؛
بهر قربانی این بزم، مهیا شده ای
قبل رفتن پسرم، پیش پدر راه برو
این دم آخری ای ماه! چه زیبا شده ای
پسرم این رجزت را ز که اموخته ای؟
بهترین حاصل آموزش سقا شده ای
روزه را با عسل لعل پسر باز کنم؟
شکر لله که تو هم صاحب فتوا شده ای
و ان یکادی ز لبم نذر نگاهت کردم
مثل حیدر وسط معرکه آقا شده ای
گم شدی در وسط خیل سپاه دشمن؛
از پس بارش شمشیر تو پیدا شده ای
ای وای! کجا می رود این اسب؟!...بگو برگردد
جان بابا ز چه رو اینهمه تنها شده ای؟!
اشبه الناس به پیغمبری ای ماه منیر!
عاقبت مثل تن حضرت یحیی شده ای
سه علی با خودم آورده ام اما حالا؛
تو خودت یک تنه تکثیر به صد ها شده ای
من چگونه بدنت را ببرم بابا جان؟
دست من بسته شده، پس که مجزا شده ای
لخته خون ز گلویت چه توقع دارد؟
که تو شرمنده این واژه ی "بابا" شده ای
تشنه ی دیدن آن چشم سیاهت هستم
و تو سیراب به دست خود طه شده ای
اکبرم!، پیش تو، بابا ز نفس افتاده است
پسرم باعث دلشوره لیلا شده ای!
مرده بودم به خدا ، عمه نجاتم داده ست
عمه هم دید که چون لاله ی حمرا شده ای
باغبان ها و تبر ها و هرس کردن ها؛
پس عجب نیست که در بین عبا جا شده ای
به سیاهی همین زلف پر از خون سوگند
این دم آخری ای ماه! چه زیبا شده ای
ح.م
بسم الله
بشکند آن قلم که امضا کرد
بغض در قلب کوفه حاشا کرد
بشکند دست بیعتت کوفه
خون دوباره به قلب مولا کرد
بشکند دست مسلم ت ارباب!
او بساط سفر مهیا کرد
گفته بودم "بیا" ولی افسوس؛
این "بیا" گفتنم چه غوغا کرد
می نویسم بدانی ای آقا!
شهر کوفه چه با دل ما کرد
شب و روز چنین بلادی را؛
باید از هم کمی مجزا کرد
صبح کوفه جواب من، "آری"
شب نصیب نگاه من، "لا" کرد
نامه ها تیغ و دشنه شد آقا
اف بر این خدعه ای که دنیا کرد
جان مسلم! میا میا کوفه!
باید از این قبیله پروا کرد
می دویدم میان هر کوچه؛
فکر معجر قد مرا تا کرد
می کند سمّ اسبشان با تو
آنچه "در" با حریر زهرا کرد
زخم سربسته ی مدینه چرا؛
وسط معرکه دهن وا کرد؟
چقدر قافله، " علی" دارد!!
کینه شان را دوباره احیا کرد
دائما فکر اصغرم آقا؛
حرمله تیغ خود مهیا کرد
این جماعت که ارباً اربا را
با علی اکبر تو معنا کرد
فکر اکبر روان من پژمرد
قلب مجنون، دعای لیلا کرد
لا اقل مشک آب خود پر کن
لشگری قصد چشم سقا کرد
دیگر آتش گرفته چشمانم
گریه از بهر داغ فردا کرد
فکر زینب قرار من برده
دیده را یک "سلام" دریا کرد
زخم کاری قلب مسلم را
آن "علیک" شما مداوا کرد
می شود جسم این سفیرت را
سر در شهر کوفه پیدا کرد
جان مسلم! میا میا کوفه!
باید از این قبیله پروا کرد
ح.م
بسم الله
خدا عاشقی را چه مبهم کشید
که دل را چو ویرانه ی بم کشید
به خط خودش عاقبت را نوشت
کف دست ما خط درهم کشید
بهشتی کشید از خودش تا خودش
سر سوزنی هم جهنم کشید
کنار دل سیب حوّا، خدا
دو تا شاخه گل، بهر آدم کشید
غزل را شبیه تو و خنده هات
خدا مثل باران نم نم کشید
دلی صاف و ساده به من داد و بعد؛
برای تو هم زلف پر خم کشید
به دست خودش ناجی غصه ها
به روی تن خسته مرهم کشید
تو بودی و با دست تو چای عشق؛
به قوری دل های ما دم کشید
دو تا استکان خنده با قند تـــو
خط تیره بر چهره ی غم کشید
نگاهم...نگاهت...گره...واقعا؛
خدا عاشقی را چه مبهم کشید
ح.م
بسم الله
این قلب پاره پاره گمانم نمی زند
حالا من آمدم که بمانم، نمی زند
در گیر و دار جنگ دلم با زمانه، عشق؛
مهری به نامه های امانم نمی زند
من مستحق به سیلی قهر غزل شدم
اما قسم به اشک روانم....نمی زند
درگیر روزه های سکوت است شعر من؛
حرفی برای راحت جانم نمی زند
باید برای کاغذ و دفتر نفس شوی
وقتی که نبض شعر جوانم نمی زند
تنها تویی که با دل من صاف و ساده ای
کس جز تو سر به راز نهانم نمی زند
جز رنگ چشم های تو نقاش زندگی
رنگی دگر به سقف جهانم نمی زند
من تازه با نگاه تو شاعر شدم، بمان
بی تو که نبض شعر جوانم نمی زند
ح.م
بسم الله
من از قبیله ی اشکم، دچار وادی غربت
که قطره قطره چکیدم دوباره از سر عادت
کلید گریه مگر که، به قفل توبه درافتد
بَرَد دوباره دلم را به روز اول خلقت
به روز تلخ جدایی، زتو...ز آنهمه خوبی
به آن هبوط پر از غم، به حس آنی وحشت
میان خاطره هایم، کنار آدم و حوا؛
فتاده سیب قشنگی! به طعم دوری و حسرت
گناه فاصله از تو، گناه از تو بریدن
گناه اول انسان، شروع اشک ندامت
خدای خوب غزل ها، برای آدم و حوا
دوباره کرده فراهم، بساط روضه و هیئت
بخوان به نام خدایت؛ حمید و عالی و فاطر
بگو حسن که بیایی به سایه سار ولایت
ادای واژه ی پنجم...تمام آدم و عالم؛
خدا و خیل ملائک، نشسته در غم و محنت
و بوی سیب عجیبی، وزیده در دل صحرا
و اشک و ناله ی آدم و عطر تازه تربت
من از نژاد ترابم، ز نسل آدم و حوا
من از اهالی دردم، تو از تبار محبت
شبیه قصه ی گندم، شبیه قصه سیبم
ببین دوباره رسیدم به شهر خالی ظلمت
شبیه ضجه ی حوا، شبیه گریه آدم
من از قبیله اشکم، چکیدم از سر عادت
ح.م
بسم لله
از اواسطش روضه است
هر کس نمیتواند، نخواند
لیله ی قدر ِ چشم تر اینجاست
چون خدا هم که تا سحر اینجاست
قبر شش گوشه ای که خوابیده؛
زیر پای پدر، پسر، اینجاست
یک طرف ماه و یک طرف خورشید؛
«جُمع الشمس و القمر...» اینجاست
.
.
.
.
روضه ها ناگهانی و آنی است
اینکه شعرش کنی هنر اینجاست
صحنه هایی امان من برده؛
زخم کاری ِ بر جگر اینجاست
دو قدم قبل علقمه...یک مرد؛
دست تنهای بر کمر، اینجاست
یا که مردی و خنجری پر خون؛
نعره می زد که دردسر اینجاست
می برید و به زیر لب می گفت:
شک ندارم که یک نفر اینجاست
.
.
.
نیزه اش ناگهان سبک تر شد
نعره زد یکنفر که "سر" اینجاست
.
.
.
گرچه لایمکن الفرار از غم
مادرت گفت بیا...مَفر اینجاست
ح.م
وخسف القمر. وجمع الشمس والقمر
و ماه تاریک میشود و خورشید و ماه جمع شوند. سوره قیامه آیات 8 و9
بسم الله
إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ حَنِیفًا